حدود 572 نتیجه (2.01) ثانیه پخش همه دارای پیشواز
زبان
نتایج فارسی نمایش داده شود

Dayere - Alireza Azar

تمرگیده بودم به تنهایی خویش مرا تو به اغوای بیراهه بردی به دریاچه خمر خالص کشاندی و در مستی چشم من غوطه خوردی بدون سلامی خزیدی کنارم ولم کن، کجا من؟ کجا عشق؟ سکوتم رضا نیست پس چشم بردار میان همه لاعلاجان چرا عشق؟ کنار تو و لحن بارانی تو اضافه ام دو خط چتر بی معنی ام من تو را در بزنگاه دیدن ندیدم همیشه گرفتار کم بینی ام من حقیقی ترین حالت ذوق یک زن عجیبی شبیه نفس های دریا دروغی نشستم به کرسی کذبم به خود بسته ام نام جعلی خود را چرا روبرویم دو زانو نشستی مرا محض چه پیش و پس میکنی عشق؟ به سنگ دلم میخ تو کارگر نیست ولم کن تلاشی عبس می‌کنی عشق نهالی کنار و لب جاده بودم کسی آمد و ساقه ام را تکان داد سرنگ هوا در رگ و ریشه ام کرد و آینده ام را جلوتر نشان داد شکست و تکان داد و قلب از تنم کند چقدر از سرم قمری خسته پر زد به هر کودک باغ دل بسته بودم چقدر آمد و بچه ها را تشر زد ببین بچه بودم به آنی شکستم نفهمیدم اصلا چه ها دیده بودم دوتا قلب تیره کنار دو آوند کجا ماشه ات را چکانیده بودم کنار تو هیچم کنار تو صفرم کنارت هویت ندارم هلاکم دماوندی تو مرا خورد و قی کرد کلوخی پر از حفره در متن خاکم در اوج شکوهت در انبوه لبخند سپردی مرا به زمستان و بوران نشستی در آرامش کوچه باغت رها کردی ام در سراشیب تهران تکست آهنگ قفس، حق من آب و نان هق هق من از این پس به خوابم نیا هرم جاری که هرکس رسیده ست داغی زده ست و حالا تو باید که آتش بیاری اگر هی نشد حق خود را بگیرم اگر دست هر حکمت خون اسیرم اگر دست بردم به تنهایی تو اگر کندم و تلخم و گوشه گیرم اگر انزوایی ترک خورده پوشم اگر بی نصیبم، به کنجی کنارم اگر باد وحشی موافق نبوده اگرباید آخر به شعرم ببارم اگر آن سلامم که پاسخ ندارد اگر سوختم در خودم نخ به نخ ها اگر سفره ام سهمی از نان ندارد و خوردند اگر حاصلم را ملخ ها سر عهد دلواپسی مانده بودم من آن عشق پا تا دهان بودم ای ماه برای گلوبند روز تولد به فکر شکار جهان بودم ای ماه و دلخوش به اینکه میان جماعت شکوه نگاه تو دلواپسم بود بدون تو آدم حسابم نمی‌کرد دو خط شعر تلخی که کار و کسم بود در اعماق ویلی که بودم همیشه نفس می‌کشیدم تو را با نگاهت نجاتم شدی بعد عمری به زندان و بلعیدی ام با نگاه سیاهت خودت آمدی و خودت رفتی از کادر در عکس دوتایی تو را مرده دیدم در آن عکس تاریخی و تار و تاریک خودم را کنارت زمین خورده دیدم غلط کردم اما، رها کردی ام باز میان چک و چانه و نیش و دندان رها کردی ام در قدم های تکرار زمستان زمستان زمستان، زمستان پس از مرگ تو نیمه قصه بد شد تو دامن کشیدی که از من گریزی نشستی بنوشی تمام تنم را و خون مرا پای پایت بریزی تو تاریخ در خود فرو رفتنی حیف به تاریخ در خود شکسته اسیرم و مغزی که دیگر تحمل ندارد به بیراهه خورده شکنجه اسیرم میان همه زندگان دو عالم اگر نام کمرنگ من را زدودند چه غم که رفیقان هم کاسه من مرا پیش از این قصه ها کشته بودند غروب چه روزی تو را منجمد شد طلوع کدامین سفر از تو پر شد چقدر از مرا روی دفتر نوشتی که شعر امتداد هزاران تومور شد در این لابلای پر از وهم و وحشت به یاد جهان من و باورم باش بیا بیتی از ماندنت باش و برگرد به فکر خط خالی دفترم باش زنیت کن و از سر نو بسازو هراس مرا در خودت جستجو کن سه خط رو به من باش و یک خط عقب رو مرا سرکشی کن، مرا زیر و رو کن آهای آخرین کولی عصر ییلاق آهای عشق درهم شکسته مرا باش آهای اسم پس کوچه های پس از من آهای آخرین درب بسته مرا باش از آن روز برفی کنار مزارش تو را با تب مولوی می‌شناسند کسانی که با زخم من آشنایند مرا با همین مثنوی می‌شناسند مرا با خودت آشنا کرده ای مرگ نیفتی زمین حضرت آخرین مرگ زمین و زمان را عقب برنگردان تحمل ندارم دوباره به قرآن نگاهم کن ای ساحر خوان آخر و از گور من جوجه تر درآور به جادوی لحنت مرا زیر و بم کن و شر مرا از سر مرگ کم کن مرا پشت شعرم به پایان بچسبان از آدم بگیرم به انسان بچسبان دوخط شعر کولی برایت سرودم دوباره همانم که در جاده بودم دوباره همانم همان عشق عریان همان فحش بد در شب راهبندان دوباره همانم که درد تو بودم که خیر سرم خرده مرد تو بودم همانم که در بهت آن مسلخ زرد تو را لو نداد آخر و کم نیاورد نگفتم که سیب ازل را تو خوردی که تو خانه را دست شیطان سپردی عروسک نباش، از پس شیشه رد شو بیا واقعی بودنت را بلد شو فقط لحظه ای مثل زن ها بفهمم از این زنده بودن برای تو سهمم بتان جام من را پر از زهر کردند خدایان پس از رفتنت قهر کردند و ابر سیاهی که قبر مرا دید قرونی گذشت و قرانی نبارید پس از تو فقط نکبت از خانه ام ماند دو پر چوب خشکیده از لانه ام ماند که کم بودی اما همان کم مرا بس که من دل به هر آنچه کم بسته بودم که بسیاری تو زیادی غم داشت از انبوه اندوه خود خسته بودم چگونه به اسمت صدایت کنم هان؟ بمان لیلی در زمستان نشانی از این قصه رفتم که پایت وسط بود نماندم که تو، در میانه بمانی وگرنه بدون تو معنا کجا بود شفق بی تو یعنی شبم را ببارم زمان بی تو یعنی فقط ساعت صفر جهان و زمان را تمرکز ندارم وگرنه بدون تو اصلا ولش کن به کمرنگی من کسی در جهان نیست از آن لحظه که سمت رفتن دویدی کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست به چشمان من خیره شو سرنگردان من آیینه ام، من توام حضرت درد تو آمین من بودی ای عشق واحد تو قلب منی قبله تحت پیگرد ببین لیلی رفته از فصل کهنه تو اقلیم بارانی کودکانی طلوع تمام زنان شگفتی و شرقی ترین مادر کهکشانی مرا از تب شهر تلخت خبر کن بگو لیلی از شهر باران فروشان بگو با سپیدی باغت چه کردند چه ها کرده ای با زمستان فروشان مگر مرد آن بچگی ها نبودم بگو جای پاهایمان کو چه کردی؟ بگو این خیابان چه کردت که مردی مرا حیف و میل دو پس کوچه کردی در آن گیرو دار شب و شوکران ها چه کاری برایت نکردم که می‌شد؟ و یا در شب رفتن و مردن تو دو بیت مرا می‌شنیدی چه می‌شد؟ تن جاده را خط کشیدم به دورت نشستی و طیار از من گرفتت جهان از خیابان من چرب تر بود بزرگی سیاره از من گرفتت بترس از شبی که مقابل نشینی که دنیا ره و رسم گردش چنین است زمینی که من می‌شناسم سر آخر به هم میرساند، شگردش چنین است به فکر توهم هستم ای حضرت دور به فکر خودم که اگر دیدمت باز اگر تاس نردم به خوبی نشیند اگر آخر قصه بلعیدمت باز چگونه مرا روبرو می‌گذاری بگو با چه سحری مرا میکشی باز چطور آب از جوی رفته دوباره به جو بازگردد بگو شعبده باز ببخشم نبخشم مرا صرف کردی چطور آن دل داده را پس بگیرم توهم بچه بودی عزیز دل من چطور اشک از آن چشم نارس بگیرم فدایت شوم دختر عصر طوفان تو را با خیالت به دنیا سپردم خودم را به دست خودم چال کردم پس از تو نبودم اگرچه نمردم مرورم کن از خاطرت جا نمانم زمین مثل من مرد ماندن ندیده به پای گناهی نکرده نشستم کسی جز تو آن سیب من را نچیده تمرکز ندارم چه باید بگویم روایت از این مرد راوی گرفتی از آن بدتر اینکه مرا ساده دیدی مرا با تمام علی ها مساوی گرفتی تو را در بزنگاه دیدن ندیدم همیشه گرفتار کم بینی ام من کنار تو و لحن بارانی تو اضافه ام دو خط چتر بی معنی ام من سکوتم رضا نیست پس چشم بردار میان همه لاعلاجان چرا عشق؟ بدون سلامی خزیدی کنارم ولم کن، کجا من کجا عشق؟ ترانه سرا ترانه شعر آهنگ برای اولین بار در   

Lahad - Alireza Azar

بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر قدِ رنجور علف با تنهء سروِ سهی تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم تک و تنها سفری رو به نهایت باشی زیر دستان لَحَد غرق خجالت بشوی تازه فکر قدغن های خدایت باشی دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد ته نشین می شود، آغاز نمی گردد هیچ تبِ اندوه بگیرد بدنت را مُحکم تک و تنها سفری رو به نهایت باشی زیر دستانِ لَحَد غرق خجالت بشوی تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود کی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز هر چه کردی به خودت کردی و در خود بنویس ساعتِ خواب شده، وقت تلافیست عزیز قبلِ هر چیز بگویم که من آنم که شبی تا لبِ پنجره رفت و به اتاقش برگشت گرچه استادِ هنر دست به رویش نکشید بالِ پروانه شد و نرم و مُنقَّش برگشت من همانم که شبی عشق، به تاراجش برد همچو حلّاج به خاکسترِ تشویش نشست در سرش سورهءِ تکویر مُجَسَم میشد قبلِ هر زلزله ای در خودش آرام شکست سیلِ غم بود که از گونه ی خشکش می ریخت و عزادارِ خودش بود که در خود می سوخت چشم بر وسوسه ها بست، و چیزی نشنید گفتنی بود ولی باز دهانش را دوخت آخرین مانده ی دورانِ اگر کشف و شهود آخرین مصرع خلقت، که به پایان نرسید اولین نامه ی تاریخ به امضایِ اَلَست آن که کوشید ولی حیف به انسان نرسید آنکه تصمیم گرفت آتشِ بَلوا باشد وسطِ مغلطه در مغلطه تنها باشد بین چین است و چُنان طرحِ معما باشد پاسخِ سوره چو شد، آیه ی آیا باشد آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید گله از هیچکسی هیچ نکرد و نبُرید تا تهِ حادثه ناخن پسِ بن بست کشید رو به فقدان خودش تَهی دست پرید آنکه میدید نشستند خرابش بکنند خوب میدید به منظور، عزیزش کردند صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند آنکه از حلقهءِ مفقود، لبی باز نکرد آنکه از تو سَری و تهمتِ تاریخ گذشت قدسیان را به لبِ منظرهءِ هیچ کشاند آنکه از خاج و صلیب و خطر و میخ گذشت آنکه نان خواست ولی دود فقط سهمش شد آنکه از گندمِ آغشته به خون، حیف گذشت او که دیوانهءِ دیوانگیِ پنجره بود آنکه از عافیتش محضِ جنون حیف گذشت آنکه دلتنگِ خودش بود، به جوهر که رسید نامه رو کرد و به پاهای کبوترها بست تشنه لب ساحلِ عریان، هوسش را میکرد گوش ماهی به سرِ گیسوی دخترها بست آنکه نُه ماه در اندیشه‌یِ پرواز گریست آنکه بر معرکه ای داغ و مشخص افتاد نطفهءِ هیچکسی در شدنش دست نداشت آنکه زاییده نشد، از غزلی پس افتاد آنکه اندازهءِ یک عمر به مُردن چسبید زندگی کرد به امید شبِ پایانی انتهای همهءِ پنجره ها دیوار است آخرین پنجره را هم که خودت میدانی مستِ اندوهِ حماسی وسطِ لحن و بیان آخرین غمزهءِ اوزانِ مُتَنتَن بودم پشت کمرنگ ترین فاجعه ها کشف شدم آنکه در سفسطه جان کَند، فقط من بودم چاره‌ای نیست از این راه گذر باید کرد باید از وادیِ مشکوک به پایان برسی این همه کوچه و پس کوچه که گَز کردی باز باید آخر به همین پیچِ خیابان برسی زندگی جایِ بدی بود، نمی فهمیدیم و تمام هیجاناتِ جهان گور شدند جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود اختیار آمد و مجبور به مجبور شدند دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد ته نشین می شود آغاز نمی گردد هیچ فرصت از دست رود، لحظه به آخر برسد بادِ مُردن بوَزد قائله پایان برسد دستِ قدّارِ زمان جام بچرخاند و بعد تیغهءِ تُندِ عجل باز به انسان برسد حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود هی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز هر چه کردی به خودت کردی و از خود بنویس ساعت تلخ شنی، وقت تلافیست نریز رو به رو حادثه مرگ مُجَسَم گردد دستت از خالیه عالم سبدی پُر باشد بی هوا سُر بخوری در تلهءِ خوف و رجا وانگهی دور و برت حلقهءِ آجر باشد تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم تک و تنها سفری رو به نهایت باشی زیرِ دستان لَحَد غرق خجالت بشوی تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی ما چه کردیم که در آینهءِ مرگ هنوز هوسِ حق کشی و حق خوری آینده ماست تا دَمِ مرگ خطرناک ترین حالِ جهان باعث رخوت و دلبستگی و خنده ماست بر حذر باش که این راهِ پُر از بیم و امید دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تَهی بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر قدِ رنجورِ علف با تنهء سروِ سهی با توام مرگِ پس از زنده به گوری و جنون با توام گوش بده حرف زیاد است هنوز آخرین برگِ درختانِ لبِ جادهءِ پوچ سینه تو سینه‌یِ هوهو کشِ باد است هنوز آتش معرکه بالاست پِیِ دود برو هر کجا حضرت دادار که فرمود برو در پِیِ گنگ ترین حلقهءِ مفقود برو تو که رفتی پِیِ تاب و تپش رود برو به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم و به هر دشنه که تهدید کند میخندم من به هر زندهءِ ناچار نمی پیوندم من به دستانِ خودم گورِ خودم را کندم به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن گاهی آهنگِ زلیخاست در آشوبِ دهان با چه سمع و بصری شکوِه بگوید کنعان یوسفِ دورِ مرا از غمِ تهمت بِرَهان گرچه رو زخمی ام و دستْ کج و تُند زبان به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟ ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟ ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن مرگِ من، دل به طلوع شبِ جانکاه نده رو به این خنده یِ در گریهءِ گهگاه نده دل به تصویر بر آب آمدهءِ ماه نده بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن از من و بودن با من بگذر هم بستیز پشت من منتظر خنجرِ تیز است عزیز صاف بنشین وسطِ کتف من ای خنجرِ تیز نفسی تازه کن و اَرّه بکش شاخه بریز به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد دشنه گر دشنهءِ تو شهر به ما گوید مَرد دست بردار از این زیر و بمِ در پیگرد شک نکن بی تو از این وَرطه گذر خواهم کرد به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن فصلِ پاییز رسید و غزلی نشکفتم مثل بید از گذرِ باد بِهَم آشفتم مثل برگ از بغلِ شاخه زمین می اُفتم من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن گر چه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید گرچه با خونِ خودم پشت دلم داغ زدید با توام ای خطِ ابرویِ کجِ در تهدید باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید من همین نبشِ چنار و چمنم فکر نکن مثل سیگارترین لحظهءِ بی همنفسی مثل دیوارترین خاطره پژواکم کن قطره اشکی بچکان گونهءِ گُل خشک شده ست لقمه‌ای اَبر از اندازهءِ دریا کم کن افتضاحم،تَنِشَم، مثل دو شب مانده به عید مثل دستان پدر در افق فقر و سکوت مثل تُنگٍ عطشِ ماهی و اعصابِ سگی مثل خمیازهء مادر وسطِ سیب و سقوط نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک تر است تویِ دالانِ رسیدن به چه میپیچی باز راه برگشتنت از رفت که باریک تر است اولین مرحلهءِ عشق دگردیسی بود یعنی از من به تو رفتن، به تو محدود شدن یعنی از شاخه تبر، از تبر اَلوار سپس خُرده هیزم شدن و عاقبتش دود شدن مثل اندیشه‌ی کودک، پُرم از هر چه هوس حلقهءِ گم شدهءِ آدم و حیوان بودن آدمِ حیطهءِ بالا فقط آدم میشد لقمهءِ سیب کشانید به انسان بودن مثلِ یک جوجهءِ گنجشک دهن وا کردیم آسمان کِرم بریزد، شکمی سیر کنیم خواب دیدیم زمین مزرعه را میبلعد گیر کردیم که اینبار چه تعبیر کنیم سنگ اول همهءِ خاطره هایت مُردند سنگ دوم همهءِ حال، همین گودال است سنگ سوم که شروع همهءِ آینه هاست قصه تا قَطعهءِ آخر به همین منوال است  

Otagh ft. Milad Babaei & Amir Abbas Golab - Alireza Azar

قش یک مردِ مرده در فالت توی فنجانِ مانده بر میزم خط بکش دورِ مرد دیگر را قهوه‌ات را دوباره می‌ریزم زندگی از دروغ تا سوگند خسته از زیر و روی رو در رو زیر صورت هزارها صورت خسته از چهره‌های تو در تو چشم بستی به تخت طاووسم در اتاقی که شاه من بودم مرد تاوان اشتباهت باش آخرین اشتباه من بودم ... چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد می‌آمد از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می‌آمد مفت هم بوسه‌ام نمی‌ارزد ... وای از این عشق‌های دو زاری هی فرار از تو سوی خود رفتن آخ از این مردهای اجباری مثل ماهی معلق از قلاب زیر بار الاغ‌ها مردن بر چلیب‌های تخت‌ها مصلوب با خودت در اتاق‌ها مردن زندگی از دروغ تا سوگند خسته از زیر و روی رو در رو زیر صورت هزارها صورت خسته از چهره‌های تو در تو بی‌گناه از شکنجه‌ها زخمی پشت هم اتهام‌ها خوردن هق هق از درد و الکن از گفتن انتهای کلام را خوردن ... غرقِ در موج‌های پیشامد گوشه‌ی گوش‌های دور از من پشت سکان خدا نشست اما باز هم ناخدا پرستیدن ... دل به دریای هرچه باداباد قایقم را به بادها دادم ناگزیر از گریز از ماندن توی شیب مسیر افتادن بادبان پاره ، عرشه بی‌سکان قایقم رفت و قبل ساحل مرد پیکرش داشت وقت جان کندن روی گِل‌ها تلو تلو می‌خورد دستم از هرچه هست کوتاه است از جهان قایقی به گِل دارم بشنو ای شاه‌گوش ماهی‌ها دل اگر نیست درد و دل دارم چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد می‌آمد از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می‌آمد با زبان ، با نگاه ، با رفتن زخم جز زخم‌های کاری نیست پای اگر بود ، پای رفتن بود دست اگر هست دست یاری نیست از کمرگاه چلّه‌ها رفتند از پی تیر‌ها نباید گشت چشم بردار علیرضا بس کن! از کمان رفته برنخواهد گشت.. آسمان ، هیچِ سربلندی بود از صعودی که نیست افتادم لااقل با تو بال وا کردم زندگی را اگر هدر دادم استخوان وفا به دندانم زوزه از سوز مثل سگ مردن زندگی چوب لای چرخم کرد پشت پا ، پشت استخوان خوردن لاشه‌ی باد کرده‌ای بودم آمد از رو به رو ، ولی نشناخت ... صورتی که دوستش می‌داشت چهره چرخاند و تف زمین انداخت این منم ، مرد تا همین دیروز مرد پابند آرزوهایت مرد یک عمر کودکی کردن لابلای بلند موهایت خاطرت هست روزگارم را ؟ جایگاه مقدسی بودم وزن یک عشـــق روی دوشم بود من برای خودم کسی بودم ... من برای خودم کسی هستم! دور و بر خورده عشق هم کم نیست آن که دل از تو برد ، هرکس هست بند انگشت کوچکم هم نیست می‌شد از وِردهای کولی‌ها با دعا و قسم طلسمت کرد ‌می‌شد آن سیب سرخ جادو را از تو پنهان و با تو قسمت کرد می‌شد از خود بگیرمت اما زور بازو به دست‌هایم نیست می‌شد از رفتنت گذشت اما جان در اندازه‌های پایم نیست زندگی سرد بود اما خب خانه و سقف و سایه ای هم بود گه‌گداری نوشته‌ای چیزی از قلم دست مایه ای هم بود زندگی سرد بود ، اما عشق می‌توانست کارگر باشد می‌توان قطب را جهنم کرد پای دل در میان اگر باشد خواب دیدم که شعر و شاعر را هر دو را در عذاب می‌خواهی از تعابیر خواب‌ها پیداست خانه‌ام را خراب می‌خواهی خانه‌ام را خراب می‌خواهی؟ دست در دست دیگری برگرد دست در دست دیگری برگرد خانه‌ام را خراب خواهی کرد.. دیگر ای داغ دل چه می‌خواهی؟ از چنین مرد زیر آواری رد شو از این درخت افتاده می‌توانی که دست برداری لحن آن بوسه‌های ناکرده‌ست بیت‌ها را جدا جدا کرده‌ست گفته بودی همیشه خواهی ماند سنگ بارید، شیشه خواهی ماند گفته بودی ترک نخواهی خورد دین و دل از کسی نخواهی برد گفته بودی عروس فردایی.. با جهانم کنار می‌آیی گفته بودی دچار باید بود مرد این روزگار باید بود گفته بودی بهار در راه است ماه باران سوار در راه است گفته بودی ... ولی نشد انگار دست از این کودکانه‌ها بردار ! گفته بودم نفاق می‌افتد اتفاق ، اتفاق می‌افتد گفته بودم شکست خواهم خورد از تو هم ضربه‌شست خواهم خورد گفته بودم در اوج ویرانی از من و خانه رو بگردانی هرچه بود و نبود خواهد مرد مرد این قصه زود خواهد مرد ماجرا زخم و داستان‌ها درد نازنین ! پیچ قصه را برگرد نازنین قصه‌ها خطر دارند نقش‌ها نقشه زیر سر دارند.. نازنین راه و چاه را گفتم آخر اشتباه را گفتم گفتم اما عقب عقب رفتی شب ‌شنیدی و نیمه‌شب رفتی ... دیدی آخر نفاق هم افتاد؟ اتفاق از اتاق هم افتاد از اتاقی که باز تنها ماند پر کشیدی و لای در واماند چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد می‌آمد از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می‌آمد با دعاهای پشت در پشتم باید این درد مختصر می‌شد حرف‌ها را به کوه می‌گفتم قلبش از موم نرم‌تر می‌شد! بین این ماه‌های هرجایی ماه من در محاق می‌افتد قصه در خانه پیش می‌آید اتفاق از اتاق می‌افتد در اتاقی که پیش از این‌ها در سرت فکر و ذکر رفتن داشت در اتاقی که روی کاشی‌هاش پشت پاهات آرزو می‌کاشت ! لای دیوارها چروکیدم در نمایی که تنگ‌تر می‌شد هرچه این دوربین جلو می‌رفت مرگ من هم قشنگ‌تر می‌شد خارج از قسمتی که من باشم در اتاقی که ضرب در مردم نان از این سفره دور خواهد شد ده طرف داس و یک طرف گندم نقش یک مرد مرده در فالت توی فنجان مانده بر میزم خط بکش دور مرد دیگر را قهوه‌ات را دوباره می‌ریزم چشم بستی به تخت طاووسم در اتاقی که شاه من بودم مرد تاوان اشتباهت باش آخرین اشتباه من بودم دردسرهای ما تفاوت داشت من سرم گرم پای‌ بستن بود نقشه‌ها می‌کشید چشمانت چشم‌ها چشم دل شکستن بود در نگاهت اتاق زندان است این طرف سفره‌های اجباری آن طرف‌تر بساط خود خوردن هر طرف حکم دیگر آزاری غوطه‌ور در سیاه شب بودم صبح فردای آنچه را دیدم در خیالم نرفته برمی‌گشت هم تو را ، هم مرا ، نبخشیدم جای پاهای خیس از حمام تا اتاقی که رفتنت را ‌رفت یک قدم مانده بود تا برگرد یک قدم مانده تا تنت را .. رفت چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد می‌آمد از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می‌آمد رفته‌ای کوله پشتی‌ات هم نیست رفتی اما اتاق پا برجاست گیرم از یاد هردومان هم رفت خاطرات چراغ پا برجاست شاهدان حرف‌های پنهانند آن چراغی که تا سحر می‌سوخت گوش خود را به حرف ما می‌داد چشم خود را به چشم ما می‌دوخت لای در باز و سوز می‌آمد قلبم آتشفشانی از غم بود عقده‌ها حس و حال طغیان داشت کنج پاگرد ، یک تبر هم بود زیر پلکم تگرگ باران بود در اتاقم هوا که ابری شد رو و آیینه ، حرص‌ها خوردم کینه‌ام سینه‌ی ستبری شد رو به برفی سپید می‌رفتم رد پاهات رو به خون می‌رفت مثل گرگی که بوی آهو را .. عطر موهات ، تا جنون می‌رفت .. با نگاهی دقیق می‌گشتم هی به دنبال جای پا بودم ذهن هر آنچه بود را خواندم لای جرز نشانه‌ها بودم تا نگاهی به پشت سر کردم پشت هر جای پا درختی بود این درختان هویتم بودند من ، تبر ، انتخاب سختی بود .. ترسم از مرگ بیشتر می‌شد تا تبر روی دوش چرخاندم هر درختی که ضربه‌ای می‌خورد زیر آوار درد می‌ماندم توی هر برگ ، هم تو ، هم من بود ساقه‌ها ، ساق پای ما بودند آن تبر حکم قتل ما را داشت این درختان به جای ما بودند ...

کد همراه اول : 57658

Sedayam Kon - Alireza Eftekhari

صدایم کن، تا امان یابد عابری خسته در شب باران صدایم کن تا ببالم من در سحرگاهان با سپیداران از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن، صدایم کن، صدایم کن تو لبخند صبحی، پس از شام یلدا از این تیرگی ها رهایم کن سکوت سرخ شقایقها را در این ویرانی، تو می دانی غم پنهان نگاه ما را در این حیرانی، تو می خوانی از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن، صدایم کن، صدایم کن تو لبخند صبحی، پس از شام یلدا از این تیرگی ها رهایم کن صدای باران، نوای یاران به لحن تو، نمی ماند سکوت شب را، ز کوه و صحرا نوای گرم تو می راند در ابهام جنگل کسی راز گل را به غیر از تو، نمی داند بخوان از بهاران که با ساز باران کسی چون تو نمی خواند کسی چون تو نمی خواند صدایم کن تا امان یابد عابری خسته در شب باران صدایم کن تا ببالم من در سحر گاهان با سپیداران از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن، صدایم کن، صدایم کن تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگی ها، رهایم ک

Sahne - Alireza Azar

 Lyrics Music  Sahneh Alireza Azar    لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم میکرد آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود هرکس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند یا کُنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست دنیا پُل باریکی بین بد و بدترهاست ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست پشتم به پدر گرم و دنیا خود ِ مادر بود تنها خطر ممکن اطراف سماور بود از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن یک هستی سردستی در بود و عدم بودم گور پدر دنیا مشغول خودم بودم هر طور دلم میخواست آینده جلو میرفت هر شعبده ای دستش رو میشد و لو میرفت صد مرتبه میکشتند یکبار نمیمردم حالم که بهم میریخت جز حرص نمیخوردم آینده ی خیلی دور ماضی بعیدی بود پشت در آرامش طوفان شدیدی بود آن خاطره های خشک در متن عطش مانده آن نیمه ی پُر رنگم در کودکی اش مانده اما منه امروزی کابوس پُر از خواب است تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را با جهد چه جادویی بستند دهانم را من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت اندازه ی اندوهم اندازه ی دفتر نیست شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست یک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون است وضعیت امروزم آینده ی مجنون است سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن ای بغض پُر از عصیان این بار صبوری کن من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست عادت به خودم دارم افسردگی ام عادی ست پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست تقویم به دست خویش بند کفنش را بست او مُرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد هوای هزاران سیب قصد منه آدم کرد لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد آن بوسه ما میکشت لب منهدمم میکرد آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود تنها سر من بین این ولوله پایین است با من همه غمگینن تا طالع من این است در پیچ و خم گله یکبار تو را دیدم بین دو خیابان گُرگ هی چشم چرانیدم محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم این خاصیت عشق است باید بلدت باشم سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم هرچند که بی لنگر هرچند که بی فانوس حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم آفت که به جانم زد کِشتم همه گندم شد سهم کم من از سیب نان شب مردم شد ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی بین منو دیروزم مغلوبه به پا کردی حالا پدرم غمگین مادر که خودآزار است تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است هر شعر که چاقیم از وزن خودم کم شد از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه ، تکرار سلوکم شد زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد هرچیز به جز اسمت از حافظه ام تُف شد تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد گیجی نخ دوم بستر به زبان آمد هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد گیجی نخ سوم دلشور برش میداشت کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد رویی که کنارم بود هذیان مصور شد در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است دنیای شکستن هاست ما جمع مکثر شد سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد فرقی که نخواهد کرد در مُردن من تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد یک گام دگر مانده در معرض تابوتم کبریت بکش بانو من بشکه ی باروتم هر کس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند من نشئه ی زخمی که یک زخم خمارش ماند چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود ای اطلس خواب آلود این پرده ی دوم بود هرچند تو تا بودی خون ریختنی تر بود از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود هرچند تو تا بودی ساعت خفقان بود و حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد هرچند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان ای سقف مخدرها جادوی روان گردان ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش ای گاف گناهی ها ای عشق بانوی بنی عصیان ای گندم قبل از کشت ای کودکی شیطان ای دردسر کش دار ای حادثه ی ممتد ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته ای آیه ی تنهایی ای سوره ی مایوسم هرقدر خدا باشی من دست نمیبوسم ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش این دم دمه ی آخر را این بار به حرفم باش دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست دندان به جگر بگذار ته مانده ی من مانده از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده دنیا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار یک هیچ عذاب آور آینده ی خواب آور لیوان پُر از خالی دلخوش به خوش اقبالی راضی به اگر شاید هرچیز که پیش آید سرگرم سرابی دور در جبر جهان مجبور لبخندی اگر پیداست از عقده گشایی هاست ما هر دو پُر از دردیم صدبار غلط کردیم ما هر دو خطا کاریم سرگیجه ی تکراریم من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه دلداده و دلگیرم حیف است نمیمیرم ای مادر دلتنگم دل باز ترین تابوت دروازه ی ازناسوت تا شعشعه ی لاهوت بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت آن خانوم اقیانوس کابوس به جان انداخت ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت آبستن از طغیان الوند و دماوندت جانم به دو دست توست آماده ی اعجازم باید منو شعرم را در آب بیاندازم دردی که به دوشم ماند ازکوه سبک تر نیست این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم هرآنچه که بودم هیچ این بار فقط شعرم تکست آهنگ   

Madaare Morabaee - Alireza Azar

فال من را بگیر و جانم را من از این حال بی کسی سیرم دستِ فردای قصه را رو کن روشنم کن چگونه می میرم حافظ از جام عشق خون می خورد من هم از جام شوکران خوردم او جهاندارِ مست ها می شد من جهان را به دوش می بردم مست و لایعقل از جهان بیزار جامی از عشق و خون به دستانم او خداوند می پرستان شد من امیر القشون مستانم حالِ خوبی نبود آدم ها زیر رودِ کبود خوابیدم هرچه چشمش سرِ جهان آورد همه را توی خواب می دیدم من فقط خواب عشق را دیدم حس سرخورده ای که نفرین شد هر کسی تا رسید چیزی گفت هر پدر مُرده ابن سیرین شد من به تعبیر خواب مشکوکم هر کسی خواب عشق را دیده است صبح فردای غرق در کابوس رو به دستان قبله خوابیده است مردم از رو به رو ،دَهن دیدند مردم از پشت سر، سخن چیدند آسمان ریسمانمان کم بود هی نشستند و رشته ریسیدند نانجیبیِ عشق در این است مردِ مفلوک و مُرده می خواهد نانجیبیِ عشق در این است دامنِ دست خورده می خواهد من به رفتار عشق مشکوکم در دلِ مشتِ بسته اش چیزی ست رویِ رویش شکوهِ شیراز است پشتِ رویش قشونِ چنگیزی ست من به رفتار عشق مشکوکم مضربی از نیاز در ناز است در نگاهش دو شاهِ تاتاری پشتِ پلکش هزار سرباز است مردِ از خود گذشته ای هستم پایِ ناچارِ مانده در راهم هم نمی دانم آنچه می خواهی هم نمی دانم آنچه می خواهم ناگزیر از بلندِ کوهستان ناگریز از عمیقِ دریایم اهل دنیای گیج در اما گیجِ دنیای اهلِ آیایم سهروردی منم که در چشمت شیخِ اشراق و نورِِ غم دیدم هم قلندر شدم که در کشفت سر به راه تو سر تراشیدم خانِ والای خانه آبادم زندگی کن مرا،خیابان را این چنین مردِ داستان باشی می کُشی خوش نویسِ تهران را مرگِ شعبانِ جعفری هستم امتدادِ هزاردستانم لشکرم یک جهان شش انگشتی ست من امیر القشون مستانم قلبم اندازه ی جهانم شد شهرِ افسرده ای درونم بود خونِ انگورهای تَفتیده قطره قطره جای خونم بود شهرِ افسرده ای درونم بود خالی از لحظه های ویرانی جاده ها از سکوت آبستن شهرِ تنهای واقعا خالی توی تنهاییِ خودم بودم یک نفر آمد و سلامی کرد توی این شهرِ خالی از مردم یک نفر داشت کودتا می کرد یک نفر داشت زیر خاکستر آتشی تازه دست و پا می کرد من به تنهاییِ خودم مومن یک نفر داشت کودتا می کرد یک نفر مثل من پُر از خود شد یک نفر مثل زن پُر از زن شد از همان جاده ای که آمد رفت رفت و اندوهِ برنگشتن شد کار و بارِ غزل که راکد بود کار و بارِ ترانه هم خونی ست آسمان در غزل که بارانی ست آسمون تو ترانه بارونی ست دست و پاتو بکِش،برو گمشو این پسر زندگی نمی فهمه واسه مردای گرگ دونه بریز این خر از کُره گی نمی فهمه تو سرش غیرِ شعر چیزی نیست مُرده شورِ کتاب و شعراشو می گه دنیا همش غم انگیزه گُه بگیرن تمومِ دنیاشو گُه بگیرن منو،برو بانو واسه مردای زندگی زن شو واسه من لای جرز،اتاق خوابه گاوِ مردای گاوآهن شو من کنار تو ریز می مانم تو کنارم درشت خواهی شد من نجیبانه بوسه خواهم زد نانجیبانه مشت خواهی شد اقتضای طبیعتت این است به وجود آمدی که زن باشی به وجود آمدی بسوزانی دوزخی پشتِ پیرهن باشی به وجود آمدم که داغت را پشتِ دستان خود نگه دارم مثل دنیای بعد از اسکندر تختِ جمشیدِ بعد از آوارم تختِ جمشیدِ بعد از آوارم سر ستون های من ترَک خوردند بعدِ بارانِ تیر باریدن هرچه بود و نبود را بردند شعرِ آتش به جان نفهمیدی ماجرا مثل روز روشن بود قاتل روزهای سرسبزم بدتر از این همه تبر،زن بود قبله ی تاک های مسمومم ناخداوندِ مِی پرستانم لشکرم رو به خمره می رقصند من امیر القشون مستانم چشم و هم چشمِ من خیابانی ست که تو را باشکوه می سازد که مرا مثل کاه می بیند که تو را مثل کوه می سازد مثل کوهی درشت و محکم باش مثل فاتح نگاه خواهم کرد آنقَدَر اَنگِ ننگ خواهم زد دامنت را سیاه خواهم کرد روی دستان خویش می مانی پای این قصدِ شوم خواهی مُرد که رکَب از تو خورده باشم این آرزو را به گور خواهی برد سر بچرخان و باز جادو کن مالِ دنیای خر شدن هستم بوسه ها را به جان من انداز مردِ این جنگِ تن به تن هستم چشم و لب های نیمه بازت را ماهِ غرقابِ نور می بوسم من زمینی،تو آسمانی را از همین راه دور می بوسم این که اَلابرَه دو چشمت شد زیر پای هزار اَلفینم هم خودم قاضیَم،خودم حکمم هم هلاکیده ی اَبابیلم پشتمان طرحِ نقشه هایی است پشتِ هر طرح،دست در کار است تا دهان مفت و گوش ها مفتند پشتمان حرفِ مفت بسیاراست

Bi Nami - Alireza Azar

کنار خودم مینشینم کنارم شلوغ است و از سفره ی زندگی هرچه خوردم دروغ است خودم با خودم پشت میزم غریبه ام مریضم اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم خودم با خودم گوشه ای از غمم می‌نویسم هنوز عشق شعرم برای نوشتن مریضم دلم آشیان ابابیل وهم و خیال است قسر رفتن از سنگ باران شعرم محال است در اندیشه ام دیو مضمون سبک‌سر نشسته و بر دفترم عقده ای غول‌پیکر نشسته زنی که جنونش جنینی به دنیا نیاورد عروسم دو خط شعر وامانده بالا نیاورد زمینگیرم و دیدن و لمس پایان بعید است کسی رشته های رسیدن به ما را جویده ست؟ چه غم که شعورم رسیده به جولان جاده جهان رخصت ماندگاری به شاعر نداده کرختم شبیه کسی که نخوابیده شب را و تسخر زده از لجاجت ادیب و ادب را کج و معوجم مثل یک گریه پشت لبخند کرختم شبیه لباسی که افتاده از بند بگویید همسنگ من در ترازو چه دارید؟ مرا روبروی کدام آرزو می‌گذارید؟ که من ختم دردم مرا خط پایان ببینید تگرگم مرا از پس شیشه هاتان ببینید من از تیره ی خون و فامیل مرگم بفهمید خطر نوشتان قصه ام را اگر کم بفهمید خداوند طوفان و هوهوی سرد زمانم تمام جهان دود بدمزه‌ای در دهانم چه مردان که با زخم من دل به توتون سپردند چه زن ها که دل را به محرابی از خون سپردند نهالم که سیگاری از برگ خود در دهانم قسم خورده‌ام بر سر نعش شعرم بمانم من از دوره ای آمدم که جهان مثنوی بود فقیر درِ خانه در مکتب مولوی بود و شمس شریف عزت مقصدش شهرمان بود و هر کودکی در صف آب و نان قهرمان بود من از دوره ای آمدم که اگر می‌شکستند به قدر نیاز از درختان تر میشکستم من از دوره ای آمدم که خزانش خزان بود و باران بی پرده با پنجره مهربان بود زنان دامن چینی و خال هندی نبودند پسرها دو خط نامه را مثنوی می‌سرودند من از دوره ای آمدم که افق نردبان داشت و عشق ارتفاعی به اندازه ی آسمان داشت کلاف جهان اینچنین درهم و گم نمی‌شد و هرگز پدر خاک یک ساق گندم نمی شد سر سفره های ادب نان نبود و خدا بود شرافت برامان حسابی حسابش جدا بود خدامان خودی بود و با چشممان دیده بودیم و صد مرتبه سیب همسایه را چیده بودیم و مادر که حل شد میان شب و آتش و آب و مادر خلاصه شد آخر به گهواره ی خواب و مادر که هر شب تماشا به لولای دربست مگر در جهان از دل مادر آیینه تر هست؟ به فحشش کشیدند و شاعر زبان در دهان بست مگر در جهان از دل مادر آیینه تر هست؟ الهی به این خانه‌های کنار زمستان به این عقده های پر از باد و بوران و طوفان به این چشمه های غضب کرده در مکتب شعر به دنیای خالی تنگ آمده در شب شعر کنار تمنای شهوت تمنای دیدن به آن لحظه های به زور لگد قد کشیدن کنار حماسی ترین لحظه ی فحش و نیرنگ به چشم رفیقان پهلو نشین نظرتنگ نگاهی کن و دستشان را به دست خودت گیر که از پای دیوانگان واشده بند و زنجیر مرا روبروی خودم از خودت رو مگردان که این دفعه می‌میرم از دنگ و فنگ خیابان از این پنجره تا خیابان امید وصال است که این زنده بودن فقط زندگی را وبال است و خواهد شکست این تنفس هر عهدی که بسته ست چه کس این جهان قضا را به ریش قدر بست؟ کدامین رفاقت مرا پشت بخل تو گم کرد؟ منی که غمم را جهان دید و طاقت نیاورد من از کوچه ی رنجش و خون به اینجا رسیدم مرا هو کشیدند اگر دست بالا رسیدم هزاران مهاجر در افکار من لانه کردند و خون مرا جرعه جرعه به پیمانه کردند خودم دیده‌ام کاروان ابابیلیان را به خون سرخ کردند سامانیان مولیان را شمایی که در سر سرِ ذبح آینده دارید پس از شوخی تلخ دنیا شما خنده دارید مرا اشتیاق چک و چانه و کلکلی نیست مرا شوق میز و مجیز و صف و صندلی نیست عزیزان، عزیزم به شعری که ناخوانده مانده خدا پای دلدادگی را به شعرم کشانده من از ایل دیوانگانِ رسیده به مرگم شما آخر لطف ِ باران ولی من تگرگم شما آبشارید و من صخره ام این به من چه؟ سرافرازم و جوی جاری به پایین به من چه؟ من عمری نشستم فقط زهرماران چشیدم من از شاعری زخم آن را به دوشم کشیدم که تا نامی از من شنیدید خنجر کشیدید سپس تسمه از گُرده ی هر برادر کشیدید شما که همه زندگیتان فقط صرف من شد و تا حرفی از اسمم آمد دمل ها دهن شد شما که به زیر تن سایه ها سایه دارید چه کاری به اشعار کمرنگ و بی مایه دارید؟ من از محنت و رنج دنیا گرفتارِ دردم دعا کن به ته‌مانده های خودم برنگردم من از زخم نفرت به دل داغ دیرینه دارم و پشت سرم کوهی از نفرت و کینه دارم من از غمزه ی فومنی شعر ناقص ندیدم غزل گفتم و پنجه بر باد و باران کشیدم که در من دو خط یشم و مرمر هنوز از تو دارم کجا مرده شیون؟ که سر بر مزارش گذارم شب اعتصام است و صد محتسب بر مسیرم کنار کدامین غزل جان پناهی بگیرم بگو شاه یوشین قبای پُر از زخم دوران کجای شب تیره و خاکی و خشک تهران بیاویزم و شعر بکر از گریبان درآرم و یا در سرم بوته ی شوکرانی بکارم شما نام نامی شعرید، ساکت نمانید منو نام من، مرا هیچ نامید شما ظرف لبریز ارزن و من دانهء آن که آن دانه هم نیستم من به قرآن.. ترانه سرا   ترانه شعر آهنگ برای اولین بار در   

Ey Asheghan ft. Hesam Lornezhad - Alireza Assar

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش نوری به چشم دوستان خاری به چشم دشمنان می سوزم از سودای او این شعله را افزون کنید چندان که خون اندر سبو از روح جانم می رود ای عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید ای عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش [ حسام لُر نژاد - علیرضا عصّار ] ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

Dar Ra Baz Kon - Houshmand Aghili

در را به رویم باز کن در را به رویم باز کن دیوانه تو آمده از خانه دل رانده ای از قافله وا مانده ای به خانه تو آمده به عشق مهربان شدن از نو هم آشیان شدن به این بهانه آمده از زندگی گسسته ای بی آشیان خسته ای به آشیانه آمده چشم بصیرت باز کن سازشگری را ساز کن در را به رویم باز کن سازشگری را ساز کن بشکن طلسم قهر را بشکن تو جام زهر را این خسته جان به خاطر تجدید پیمان آمده تجدید پیمان آمده با وحشت از آوارگی در نیمه راه زندگی بی یار و یاور در صف امیدواران آمده امیدواران آمده چشم بصیرت باز کن سازشگری را ساز کن در را به رویم باز کن سازشگری را ساز کن

Safar - Hamidreza Torkashvand

آهنگ تیتراژ سریال در خانه عزیزا دلبرا جانا نگارا فراغت می‌کند دیوانه مارا نشانی رد پایی گوشه چشمی به خانه راه گمگشته ها گمگشته ها را به درد غربتم عمری گرفتار خودم اینجا دلوم در خونه ی یار خداوندا بگو آخر چگونه بسازم با غم یار و غم یارو غم یار یک بار دیگر دلبرم قصد کن در جاده های عاشقی با من خطر کن عزیزم با من خطر کن از دوری و دیری به تنگ اومد دل ای جان فکر فراغو تا ابد از سر به در کن گلکم از سر به در کن خودم اینجا دلم در پیش دلبر خدایا این کی میرود سر خدایا کن آسون برایم کی بینم بار دیگر روی دلبر یک بار دیگر دلبرم قصد کن در جاده های عاشقی با من خطر کن عزیزم با من خطر کن از دوری و دیری به تنگ اومد دل ای جان فکر فراغو تا ابد از سر به در کن گلکم از سر به در کن ترانه سرا فوژان احمدی ترانه شعر آهنگ برای اولین بار در   TexAhang



123456789...5758